سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


«مهرانه قسمت سوم»


کلی با خودم برنامه‌‌‌‌‌ریزی کردم که فردا چه‌کنم و چگونه حرفم را بزنم و از او خواستگاری‌نمایم؟

تمام شب در حال نقشه کشیدن و فکر و خیال‌کردن بودم.

 

صدبار صحنه برخورد و صحبت‌ها را در خیالم گذراندم و هزار بار در اتاقم نقش، بازی کردم.


نفهمیدم کی خوابم‌ برده و کجا خوابیدم! فقط متوجه شدم پایین تختم روی زمین خوابم برده و کتف و کولم از خشکی سنگ ها درد می کند. استخوان‌هایم یخ زده بود و من تا لحظه بیدار شدن، متوجه نشده بودم!


با خوشحالی شیطنت آمیزی از جایم بلند شدم و با شادی و شور و شعف بسیاری قبل از آن که سودابه صدایم کند به آشپزخانه رفتم و تند تند صبحانه‌ام را خوردم و همراه پدرم به شرکت رفتم.


در راه و توی ماشین، اصلا نمی شنیدم پدرم چه می گوید ؟ گه گاهی بله یا نه ای می گفتم.

پدرم که متوجه عدم حضور من در ماشین شده بود پرسید حواست کجاست مهرانه جان، بابایی؟

 

خندیدم و گفتم تو فکر نقشه‌هایی هستم که برای شرکت کشیدم !

پدرم خندید و نگاهی به من انداخت و گفت:« عجب! می بینم علاقه‌مند مسائل شرکت شدی؟»


از کاری که می خواستم بکنم هم خوشحال بودم و هم در عین حال وحشت داشتم ولی شوقم برای انجام این کار بیشتر از ترس عواقب این کار بود! البته عاقبت که نه ! از این که غرورم را باید زیر پا می گذاشتم، ناراحت بودم. ولی این ناراحتی،  حریف غلغلی که به جانم افتاده بود، نبود!


تا رسیدم به اتاقم رفتم. کارهایم را سعی کردم، سریع انجام دهم واز شرشان راحت شوم.


جلوی آینه رفتم و خودم را انداز برانداز کردم. از همیشه زیباتر به نظر می رسیدم. از هر طرف خودم را نگاه کردم، خوب بودم و احساس می کردم، خیلی کم تر از سنی که دارم، دیده می شوم!


پشت میزم نشستم و سینه ام را صاف کردم و چندبار نفس عمیق کشیدم. عزمم را جزم کردم تا بلاخره زنگ بزنم.

چندبار دستم تا تلفن رفت و برگشت ولی چنان قلبم به تالاپ و تلوپی افتاد که دستم لرزید و عقب‌ نشست!

 

آب گلویم را به سختی قورت دادم و تلفن را محکم به دست گرفتم و نفسم را در سینه حبس کردم و شماره را گرفتم

منشی اش، گوشی را برداشت . گفتم وصل‌کنید اتاق آقای مهندس نخعی!

می ترسیدم صدای تپش‌های قلبم و نفس نفس‌زدن‌هایم از توی گوشی شنیده شود برای همین گوشی را با فاصله از خودم گرفتم.


منشی چیزی گفت. نشنیدم و مجبور شدم دوباره حرفم را تکرار کنم.!

منشی گفت: خانم مهندس! آقای نخعی مأموریت تشریف دارند و تا سه روز دیگر نمی آیند.


انگار یک سطل آب سرد روی من ریخته بودند! انگار از قله ی کوهی به پایین پرت شده بودم!

حسابی ناراحت و عصبانی شدم. به صندلی تکیه عمیقی زدم و خودم را به عقب هول دادم و سرم را به سقف دوختم. اشک‌هایم، شرشر می ریخت و غرق اشک شدم. ناخن‌هایم را یکی یکی می جویدم و صندلی را یکسره تکان می دادم !


دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم! روی زمین دراز بکشم و مثل بچگی‌هایم دمر شوم و پاهایم را محکم به زمین بکوبم! فریاد بزنم و غوغا راه بیندازم!


ولی حیف ! نمی شد این بار نه هربار! باید صبورانه و بردبارانه، دندان به جگر می گرفتم و نفس نمی کشیدم.

آخه چرا؟! خدایا چرا؟ .... خدایا چرا؟!.......... چرا؟؟؟؟!!


در اتاقم زده شد و منشی ام در را بازکرد. هنوز پایش را گذاشت تا به داخل بیاید که فریادزدم بیرون!.... بیرون..... نمی خوام کسی رو ببینم!


خودم را جمع و جور کردم. باید خودم به خودم آرامش می دادم! و نباید فعلا کسی از این ماجرا بویی می برد.

صورتم را شستم و آرایشم را نو کردم . چشمانم، با آرایش پوشیده نمی شد و بیشتر قرمز دیده می‌شد!

 

روی صندلی نشستم و دو دور با صندلی دور خودم چرخیدم. این کار را از بچگی دوست داشتم و آرامش خاصی به من می داد.


با خودم گفتم :« نرفته که نیاد به زودی می آید و من به آرزویم می رسم و فرصت خوبی است تا در نبودنش بهتر فکر کنم و تصمیم بگیرم!»


تحمل شرکت بدون وجود کامران برایم بسیار سخت بود انگار توی یک قفس طلایی گیرافتاده بودم و یک نفر، دستانش را به دور گلویم، حلقه کرده بود و نفس کشیدن را برایم سخت ساخته بود!

به بهانه سردرد، شرکت را ترک کردم و به خانه رفتم.


من هر روز کامران را می دیدم، دیوانه بودم! امروز که ندیدمش چه به سرم خواهدآمد؟

فرمان ماشین توی دستم، اشک هایم گوله گوله می ریخت و خودم نمی دانستم چرا؟!


خدایا من چم شده ؟ چرا این قدر بی طاقت و کم صبر شدم؟ من که مغرورتر و بلندتر از این حرف ها بودم! چرا به این روز افتادم؟ چرا باید در چنین خیالی این همه دست و پا بزنم و بر سر بکوبم؟ چرا باید این همه ناتوان و محتاج یک نفر شوم و چنین در خیالش، تمام زندگی ام، به سوی او و برای او شود؟

خدایا! ... خدایا!....


تا خانه با خدا حرف زدم و اشک ریختم. درست مثل بچگی‌هایم که مادرم برای یکی دو ساعت مرا تنها می گذاشت و می رفت و من در تنهایی و خلوت، می گریستم و اشک می ریختم و از خدا می‌خواستم تا مادرم هرگز مرا تنها نگذارد!


به پروانه و آرزو و یاسی زنگ زدم و با هم به دربند رفتیم.

کوه با آن همه زیبایی و قشنگی، مثل فسیل سنگ شده‌ای بود که فقط بلندی داشت و زیبایی‌اش را از یادبرده بود!


اشتباه کردم به بچه‌ها زنگ زدم. به هیچ وجه حوصله‌ی هیچ‌کدامشان را نداشتم و از صدای صحبت و خنده‌هایشان، آزرده می‌شدم!


دوست داشتم در سکوت و تنهایی، بی هدف و بی نقشه، جلو بروم و هیچ صدایی، جز صدای خیال و رؤیایم را نشنوم!

به خواست من زود برگشتیم.


نمی‌دانم چه کارم شده بود؟ با این که می‌دانستم به مأموریت و برای بستن قرارداد جدید رفته اما دل تو دلم نبود و آرامش نداشتم!

انگار چیزی فراتر از عشق بود! ..... یک مهر دل نگران! یک عشق آشفته! یک خواهش حیران و سرگشته! یک نیاز سرگردان و گدا!

انگار یک چیزی به دلم سخت آمده‌بود! می ترسیدم.......... نکند دیگر نبینمش! نکند آرزو به دل بمانم! نکند .........


هر چه سعی می‌کردم، کمتر نتیجه می دیدم، قلبم، ساکت نمی‌شد و ذهنم، بی خیال نمی‌گردید!

مثل دیوانه‌ها شده‌بودم! احساس می‌کردم چقدر گم و آشفته حالم !


چندبار تصمیم گرفتم تا با غزل دوست صمیمی ام، ماجرا را در میان بگذارم اما هر بار که تصمیم گرفتم تا بگویم و درد دل کنم، دهانم قفل می شد و زبانم، لال!


انگار این عشق، موهبتی بود که فقط دوست داشتم، خودم و خدا از آن خبرداشته باشد و صمیمی‌ترین عزیزانم نیز ندانند! یک موهبت خاص و خواستنی که هیچ کس نباید به آن راه می‌یافت!

آدم تودار و رازداری بودم اما نه تا این حد! چنین صبری از خود سراغ نداشتم!


در عین حال که در این احوال می‌سوختم ، راضی نبودم از این حال درآیم و ترکش‌کنم ، لذت دردآوری می‌کشیدم!

تغییر حالت مرا همه فهمیده‌بودند و بیشتر از همه برای پدرم، جای سوال شده‌بود و هربار به بهانه‌ای، جوابی سربالا می دادم و به شاخی دیگر می‌پریدم.


بارها سعی کردم به پدرم بگویم و سنگینی این خیال را با او شریک شوم، ... نشد که نشد! نتوانستم . ترسیدم به عقلم بخندد و از این تصمیمم، تعجب کند! برای همین به تنهایی ، بار به این سنگینی را به دل می‌کشیدم و ذره ذره، آب می‌شدم!

 

آن شب به اندازه هزار شب بر من گذشت. برای یک ثانیه پلک‌هایم، بسته نشد و خواب به چشمانم نیامد!

نمی دانم چرا این فکر، ذهنم را خط خطی می کرد که دیگر نمی بینمش!

 

راستی اگر دیگر نبینمش چه؟.... آن موقع خیلی حسرت خواهم خورد که چرا به او هیچ چیز نگفتم؟ چرا او را در جریان این علاقه ام نگذاشتم؟ چرا .... چرا ........... و هزاران چرای دیگر

 

صبح که بیدار شدم، هر چشمم اندازه یک پیاله، باد کرده بود و مثل شراب خورده ها، به سرخی نشسته بود! منگ منگ بودم و بی حوصله! ترجیح دادم، توی تختم بمانم و بخوابم و روزم را زیر پتویم به خواب بگذرانم.

 

پدرم از نبودم سر میز صبحانه ، تعجب کرده بود و به اتاقم آمد. کنارم نشست و حالم را پرسید؟

احساس می‌کردم چشمانم باز نمی‌شود!

گفتم:« خوبم »

 

برای خودم توی آسمان‌ها سیر می‌کردم.

گفتم:« پدر! پرنده ها رو توی آسمون دیدی؟»

 

پدرم زل زد به صورتم و با تعجب نگاهم کرد و گفت:« آره عزیزم! چطور؟»

گفتم:« اگه یکی با تیرکمان بزنتشون شما چی کار می کنید؟»

پدرم با خنده و تعجب گفت:« مانعش میشم»

 

گفتم:« اگه اون پرنده من باشم و سنگ به قلبش خورده باشه چی؟»

پدرم دستم را گرفت و یک هو ... سودابه را صدازد....!

 

با ناراحتی و دستپاچگی بلند سودابه را صدا زد که...

سودابه..... مهرانه تب داره..... تبش بالاست....... مثل کوره داره میسوزه ........هذیان هم می گه

وقتی چشمم را برای دوباره بازکردم، دکتر بالای سرم بود و سرمی به دستم.

تعجب کرده بودم که چی شده؟


پدرم تا دید چشمانم را بازکردم خوشحال شد و دستم را گرفت و گفت:« چیزی نیست عزیزم! یه کم تب کردی! ناراحت نباش....

دوست داشتم به پدرم بگویم که در چه تبی می سوزم و اصلا هذیان نگفتم !


دلم می خواست مادرم الان کنارم می‌بود و برایش همه چیز را می‌گفتم! ... اما ... نبود... نبود.....!

پدرم مرا به ویلای شمالش برد تا حال و هوایم عوض شود.

 

کنار دریا و روی ساحل شنی، احساس خوبی داشتم. انگار دردم، کمتر می شد و قلبم آرامتر!

با این که از فکرش خلاص نشده‌بودم اما هوای شمال و دریا و صدای خوش موج‌ها، مرا آرام می‌ساخت و در خود فرومی برد و برای لحظاتی کوتاه، از خیالش بیرون می آمدم.

 

باید هر طوری شده پدرم را قانع می کردم که زودتر به تهران برگردیم. دلم می خواست دوباره ببینمش . 

برای این که بفهمم کی می آیند ؟ به پدرم یک دستی زدم و پرسیدم نگران شرکتم الانم که آقای نخعی و پسرش نیستند بشتر دلم شور می زند!

 

پدرم گفت :« الان مهم ترین چیز سلامت توئه. بهتر به هیچی دیگه فکر نکنی. تا رسیدن آقای نخعی، مهندس مرادی مراقب همه چیز هست!»

آمدم یک دستی بزنم ، دو دستی خوردم. جوابم را نشنیدم.

دوباره پرسیدم شاید خوب دیرتر بیایند آن موقع چی؟

 

پدرم گفت:« میشه تو از فکر شرکت دربیای اونا تا فردا ظهر می رسند و ما هم روز بعدش میریم»

تا پدرم گفت:« فردا می آیند ، قلبم شروع کرد به تاختن! به نفس نفس افتادم

 

«پدرم گفت:« پاشو بریم تو، حالت خوبه؟»

گفتم:« آره خوبم»

 

به پدرم گفتم :« احساس می کنم هوای شمال اذیتم می کنه بهتره زودتر برگردیم»

همان روز بعدازظهر برگشتیم.

 

چقدر آن شب، شب طولانی بود! صبح نمی شد ! انگار خورشید قرارنداشت بیرون بیاید و ماه، جاخوش کرده‌بود و نمی خواست زحمتش را از سر آسمان کم کند!


ادامه دارد